پایگاه شعر امام حسن مجتبی (ع)

[ اشعار مدح ، مناجات ، ولادت و شهادت ]

پایگاه شعر امام حسن مجتبی (ع)

[ اشعار مدح ، مناجات ، ولادت و شهادت ]

امام مجتبی (علیه السلام) فرموده است:
پرهیزکاری در بازگشت « به سوی خدا » و سررشته هر حکمت، و شرافت هر کار است، و هر کس از پرهیزکاران به کامیابی رسید به وسیله تقوا بوده است.
(تحف العقول، ص 234)

هر قطره ای که وصل به دریا نمیشود
هر قامتی که قامت رعنا نمیشود

این حرف آخر است که اول می آورم
« هر یوسفی که یوسف زهرا نمیشود »


هرکس که از ولایت و مهرش جدا بود
هرکس که هست در بر من بی بها بود

از حُسن و خُلق نیک رُخان دم مزن دگر
وقتی که حرف از حسنِ مجتبی بود


بر چشم های فاطمه نور و ضیا شده
مجموعه ی جمال و جلال خدا شده

در شوکت و شهامت خود مرتضی علی
در هیبت و سیادت خود مصطفی شده


ذکر خدای عزوجلّ بر لبش بود
صدها فرشته محو نماز شبش بود

جائی نشسته است که از عرش برتر است
او کودک است و دوش نبی مرکبش بود


« زلفش اگر نبود پریشان نمی شدیم
مهرش اگر نبود مسلمان نمی شدیم »

او میزبان سفره ی ماه خدا بود
لطفش اگر نبود که مهمان نمی شدیم


در بزم عشق حرف ریا جمع میشود
بی نان دوست،سفره ی ما جمع میشود

بی خود شلوغ نیست در خانه ی کسی
وقتی کریم هست،گدا جمع میشود


لال است در بیان کرامات او زبان
شرح کرامتش نبگنجد در این بیان

هرگز ندیده است کسی اینچنین کریم
بَخشَد سه بار دار و ندارش به این و آن


روی خدای مَنظر و قلبی رحیم داشت
تنها به دوستان که نه،لطفی عمیم داشت

هرکس رسید بر در او بی نیاز شد
از بسکه پور فاطمه دستی کریم داشت


درمانده را زِ درگه خود رَد نمیکند
راه بهشت را به کسی سَد نمیکند

صدها چو مرد شامی اگر هم بَدی کنند
او حلم پیشه میکند و بَد نمیکند


باید سرم به مَقدم او خاکِ پا شود
تا اینکه قدر و قیمت من کیمیا شود

باید امید داشت به دریای رحمتش
وقتی که با گرسنه سگی هم غذا شود


مردی کریم و زندگی اش صاف و ساده است
هربار میرود سفر حج،پیاده است

لرزه فِتَد به پیکر او موقع نماز
یعنی که در حضور خدا ایستاده است


« مهرش به کائنات برابر نمیشود »
بی خود که خاکِ مَقدم او زَر نمیشود

فرموده اند: هرکه بر او گریه میکند
در روز حشر دیده ی او تر نمیشود


شمعی که بین انجمنش هم غریب بود
دور از وطن -نه- در وطنش هم غریب بود

یک عمر ناسزا به علی را شنید و سوخت
مولا غریب بود،حسنش هم غریب بود


از بسکه داغ بر دل زارش عدو بریخت
خونابه جای اشک روان در سبو بریخت

شعر وصال بر همه شد فاش تا که او
« خونی که خورد در همه عمر از گلو بریخت »


از زَهر گرچه در بدن او توان نبود
گردید سبز چهره ی او،ارغوان نبود

می ریخت لخته های جگر را درون طشت
اما هزار شکر دگر خیزران نبود


علی اصغر انصاریان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی