خدا به طالع تان مُهر پادشاهی زد
به سینه ی احدی دست رد نخواهی زد
در آسمان سخاوت یگانه خورشیدی
تمام زندگی ات را سه بار بخشیدی
خدا به طالع تان مُهر پادشاهی زد
به سینه ی احدی دست رد نخواهی زد
در آسمان سخاوت یگانه خورشیدی
تمام زندگی ات را سه بار بخشیدی
یاسی به رنگ سبز ز گلخانه می رود
یارب! خدای درد ز کاشانه می رود
پیچیده بین چادر خاکی مادرش
بر دست ها، غریبه ای از خانه می رود
قوتت همه شب خون جگر بود حسن جان
گریان ز غمت چشم سحر بود حسن جان
از دوست و دشمن به تو پیوسته ستم شد
مظلومی تو ارث پدر بود حسن جان
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیّدی که سفره ی دستش کریم بود
خورشید بود و ماه از او نور می گرفت
تا بود، آسمان و زمین را رحیم بود
ای وسعت بهاری بی انتهای سبز
مرد غریب شهر ولی آشنای سبز
روح اجابت است به دست تو، بس که داشت
باغ دعای هر شب تو ربنای سبز
زان طشت پر ز لخت جگر در مقابلش
پیدا بود که زهر چه کرده است با دلش
مظلوم چون علی و به مظلومیتش گواه
آن پاره های دل، که بود در مقابلش
ما از تو به جز کرم ندیدیم
جز سفره ی محترم ندیدیم
روزی که بقیعمان کشاندی
گشتیم ولی حرم ندیدیم
علی اکبر لطیفیان
پیچیده در این کوچه ها عطر عبایت
همراه با نجوای زیبای دعایت
در جام چشمان زلالت شور داری
در کیسه با خرما مگر انگور داری؟