یاسی به رنگ سبز ز گلخانه می رود
یارب! خدای درد ز کاشانه می رود
پیچیده بین چادر خاکی مادرش
بر دست ها، غریبه ای از خانه می رود
یاسی به رنگ سبز ز گلخانه می رود
یارب! خدای درد ز کاشانه می رود
پیچیده بین چادر خاکی مادرش
بر دست ها، غریبه ای از خانه می رود
تو ای تلاوت باران به لحن آب، حسن
تو ای تجسم لبخند آفتاب، حسن
به پیش چشم تو دست سراب رو شده است
تو ای زلال ترین آیه های آب، حسن
قوتت همه شب خون جگر بود حسن جان
گریان ز غمت چشم سحر بود حسن جان
از دوست و دشمن به تو پیوسته ستم شد
مظلومی تو ارث پدر بود حسن جان
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیّدی که سفره ی دستش کریم بود
خورشید بود و ماه از او نور می گرفت
تا بود، آسمان و زمین را رحیم بود
ای وسعت بهاری بی انتهای سبز
مرد غریب شهر ولی آشنای سبز
روح اجابت است به دست تو، بس که داشت
باغ دعای هر شب تو ربنای سبز
زان طشت پر ز لخت جگر در مقابلش
پیدا بود که زهر چه کرده است با دلش
مظلوم چون علی و به مظلومیتش گواه
آن پاره های دل، که بود در مقابلش
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
نسیم پنجره ی وحی! صبح زود بهشت
« اذا تنفّسِ » باران هوای شبنم تو
ما از تو به جز کرم ندیدیم
جز سفره ی محترم ندیدیم
روزی که بقیعمان کشاندی
گشتیم ولی حرم ندیدیم
علی اکبر لطیفیان