جان می تپد از خوبی یاری که گرفتیم
آقای کریم است نگاری که گرفتیم
پاکیزه شد آیینه ی محراب سحرها
رفته غم آن گرد و غباری که گرفتیم
از ثانیه تا ثانیه اش عطر بهشت است
با این همه احساس بهاری که گرفتیم
دیدند قلم کاریتان را به دل ما
زیباست خط و نقش و نگاری که گرفتیم
نذر نفس گرم شما بود، دو نان از -
نانوای خیابان کناری که گرفتیم
با لقمه ای از سفره ی تان تا به همیشه
سیریم از این دار و نداری که گرفتیم
گفتند اذان وقت غزل خوانی من شد
افطار طربناک لبم نام حسن شد
ای چتر بلندت به سر بی سر و پاها
بی مثل ترین است گل نام شماها
انگار نشسته است به حُسن سکناتت
راه و منش فاطمه آرامش طاها
آغاز کریمانه ی هر وعده از این سو
آن سوی کرم خانه ی تو تا به کجاها
خالی نشده کوچه ی احسان نگاهت
هر لحظه پر از سیل برو ها و بیاها
هر وقت که بند آمده راه نفس شهر
یعنی دم در آمده آقای گداها
جبریل چه بی صبر و پر از دغدغه پرسید:
کی می رسد ای خوب ترین نوبت ماها
شیرین و گواراست حسن جان محمّد
شاداب ترین سبزه و ریحان محمّد
تصویر خدا چشم زلالی که تو داری
احرام ببندیم به خالی که تو داری
لرزید تنت وقت نماز آمده انگار
اوقات تماشایی حالی که تو داری
آغاز حسین است گل صلح سپیدت
دیدند و ندیدند خیالی که تو داری
یک بار که نه دیده شده وقف خدا شد
دارایی هر ثروت و مالی که تو داری
تو قله نشین بوده ای و عالم و آدم
در سایه ی با عزت بالی که تو داری
ای سید بخشنده ی ما خانه ات آباد
گنجینه ی دنیا، پر شالی که تو داری
تا روز ابد سلطنتت زنده و جاوید
تا کور شود چشم هر آن که نتوان دید
خوابید جمل تا تب طوفان تو آمد
تا رخشش شمشیر سر افشان تو آمد
خیبر شکنی در رگ و در خون شماهاست
بی باکی حیدر همه در جان تو آمد
آن قدر به زیر ضرباتت سر و تن ریخت
تا فتنه ی خون دست به دامان تو آمد
شمشیر بزن تا که بدانند ابالفضل
از جذر و مد آتش میدان تو آمد
ما لب به لب از کفر، کویری شده بودیم
تا این که نظر کردی و باران تو آمد
معنای مسلمان شدنم طرز نگاهت
توحید من از کوثر چشمان تو آمد
بر پای کریم چه کسی سر بگذاریم
ما غیر نگاه تو پناهی که نداریم
آباد شد آن جا که شما پا بگذاری
صد پنجره ی رو به خدا جا بگذاری
در شهر ری چشم من از نسل کریمت
یک سید عالی نسبی را بگذاری -
تا مملکت از آبرویش امن بماند
در ساحلش آرامش دریا بگذاری
در کام پسر بچه ی خود جام عسل را
تا روز دهم روز مبادا بگذاری
لا یوم کیومک همه ی درد تو بوده
تو سر به حسینیه ی غم ها بگذاری
انگار تویی در دل گودال، که بازو
در تاب و تب و تیغ در آن جا بگذاری
محبوب ترین داغ نصیب تو حسین است
غم نامه ی چشمان غریب تو حسین است
دلشوره ی زهرا شده چشم تر کوچه
تو دیده ای آغاز، وَ تا آخر کوچه
گفتند در این شهر که از سنگ کشیدند
نقاشی دیواری سر تا سر کوچه
دست تو به چادر، نفسی که پر درد است
طوفان شد و بر هم زده بال و پر کوچه
افتاد زمین، آینه ی شرم و نجابت
بر شانه ی تو زخم شد آن مادر کوچه
ای بغض گلوگیر نرو حوصله ای کن
بردار تو این زینتی و گوهر کوچه
باید که مزار تو غریبانه بماند
ای خاک نشین گل غم پرور کوچه
ای بی حَرم شهر، مدد بر تو بگریم
تا فاطمه خوشحال شود بر تو بگریم
علیرضا لک