چشمی که در مصیبتتان تر نمی شود
شایسته ی شفاعت حیدر نمی شود
چشم همیشه ابریتان یک دلیل داشت
هر ماتمی که ماتم مادر نمی شود
چشمی که در مصیبتتان تر نمی شود
شایسته ی شفاعت حیدر نمی شود
چشم همیشه ابریتان یک دلیل داشت
هر ماتمی که ماتم مادر نمی شود
افتخارم همه این است گدای حسنم
شکرُ لله که من زیر لوای حسنم
آنچه دارم همه از یاریِ زهرا و علی است
آبرویی است که دارای ولای حسنم
تو مپندار که آتش زده ای بر جگرم
تو مپندار که زهر تو شده کارگرم
دل من پیش تر از پیش برافروخته بود
جگرم از اثر واقعه ای سوخته بود
ای مادری ترین پسر فاطمه، حسن
ای مجتبی ترین ثمر فاطمه، حسن
آن مقتدا که هیچ کَسَش اقتدا نکرد
با اینکه هست تاج سر فاطمه، حسن
یاسی به رنگ سبز ز گلخانه می رود
یارب! خدای درد ز کاشانه می رود
پیچیده بین چادر خاکی مادرش
بر دست ها، غریبه ای از خانه می رود
قوتت همه شب خون جگر بود حسن جان
گریان ز غمت چشم سحر بود حسن جان
از دوست و دشمن به تو پیوسته ستم شد
مظلومی تو ارث پدر بود حسن جان
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیّدی که سفره ی دستش کریم بود
خورشید بود و ماه از او نور می گرفت
تا بود، آسمان و زمین را رحیم بود
ای وسعت بهاری بی انتهای سبز
مرد غریب شهر ولی آشنای سبز
روح اجابت است به دست تو، بس که داشت
باغ دعای هر شب تو ربنای سبز