تو مپندار که آتش زده ای بر جگرم
تو مپندار که زهر تو شده کارگرم
دل من پیش تر از پیش برافروخته بود
جگرم از اثر واقعه ای سوخته بود
تو ندانی که چه ها من به دو چشمم دیدم
تو ندانی من مظلوم چه ها بشنیدم
همره مادرم از کوچه گذر می کردم
وقت رفتن که به اطراف نظر می کردم
کوچه آن روز ندانم که چرا خلوت بود
به دلم دلهره و واهمه و محنت بود
ناگهان دیدم از آن دور کسی می آید
باورم بود که فریادرسی می آید
روز شد تیره تر از شام، گل و پروانه
موقع رفتنِ از کوچه به سوی خانه
همه ی شهر مدینه سیه و نیلی شد
صورت مادرم از کین هدف سیلی شد
مادرم گفت حسن بر دلم آذر نزنی
حرفی از قصه ی امروز به حیدر نزنی
سعید خرازی