سکوت، زهر شد و در گلوی مجنون ریخت
دل شکسته ی لیلا از این مصیبت سوخت
تمام خاطره هایم در اوج غربت سوخت
سکوت، زهر شد و در گلوی مجنون ریخت
دل شکسته ی لیلا از این مصیبت سوخت
سایه ی دستی میان قاب چشمان ترش
چادرخاکی زهرا بالش زیر سرش
رنگ خون پاشیده بر آیینه ی احساس او
لکه های سرخ روی گوشوار مادرش
گل کرده در زمین، کَرَم آسمانیت
آغوش باز می رسد از مهربانیت
حالا بیا و سفره مینداز سفره دار
حالت خراب می شود و ناتوانیت
جگر پاره شده مرهم بی یاور ها
درد و غم زخم زده بر جگر مادر ها
این چه رسمی ست که یک عده پرستوی غریب
بنشینند درون قفس همسرها!؟
داغی نهفته است در این قلب پاره ام
همچون حباب منتظر یک اشاره ام
و الله روضه ام جگر پاره زهر نیست
من کشته ی شکستن یک جفت گوشواره ام
خدا کند که دروغی بزرگ باشد این
من اعتماد ندارم به حرف طالع بین
نشسته اند کمان های بیوه آماده
گرفته اند کمین تیرهای چله نشین
اینکه از زهر جفا جای به بستر دارد
طشتی از خون دل خویش برابر دارد
چشمهایش به در و منتظر آمدنیست
زیر لب زمزمه مادر مادر دارد
ابری شدم به نیت باران شدن فقط
مور آمدم برای سلیمان شدن فقط
باید ز گوشه چشم تو کاری بزرگ خواست
چیزی شبیه حضرت سلمان شدن فقط
باز از گریه ی من چشم شب تار گریست
چشم مهتاب به حالِ منِ بیدار گریست
تا که از سینه ی خود آه کشیدم آرام
دل سنگ آب شد و آب شرر بار گریست
سوختم از زهر و آبی غیر چشم تر نبود
جای شمعی آب گشته غیر خاکستر نبود
دل اگر شوق وصال دوست را در خود نداشت
کاسه ی زهر اینقدر شیرین و جان پرور نبود