سوختم از زهر و آبی غیر چشم تر نبود
جای شمعی آب گشته غیر خاکستر نبود
دل اگر شوق وصال دوست را در خود نداشت
کاسه ی زهر اینقدر شیرین و جان پرور نبود
کاسه ی زهر اینقدر شیرین و جان پرور نبود
طشت باغ لاله بود و خون دل گلهای او
در میان باغ غیر از لاله ی پرپر نبود
من همان سردار تنهایم که از یاران من
در ره عشق و وفا یک تن مرا یاور نبود
بیشتر از لاله ها در سینه ی من داغ بود
وز غم عالم غم و اندوه من کمتر نبود
مادرم در پیش چشمم سیلی از بیگانه خورد
آتشی بر جانم افتاد و مرا باور نبود
در کنار بسترم دیدم حسینم گریه کرد
لحظه ای جانسوزتر زان لحظه ی آخر نبود
گرچه شد تابوت من آماج تیر دشمنان
شادم ازاینکه در آنجا خواهرم دیگر نبود
ضربت تیر عدو را چوب تابوتم گرفت
حائلی مابین میخ و سینه ی مادر نبود
کی «وفائی» روز ما تاریکتر می شد ز شام
گر که دودی بر فلک از آتش آن در نبود
سیدهاشم وفائی