باز از گریه ی من چشم شب تار گریست
چشم مهتاب به حالِ منِ بیدار گریست
تا که از سینه ی خود آه کشیدم آرام
دل سنگ آب شد و آب شرر بار گریست
دل سنگ آب شد و آب شرر بار گریست
پاره های جگرم از لب سرخم تا ریخت
جگر طشت از این روضه ی دشوار گریست
قاتلم خنده به لب دارد و انداخت مرا
یاد روزی که طبیب از غمِ بیمار گریست
یادِ آن روز که جای همه ی مردم شهر
یک یهودی به غریبیِ پدرِ زار گریست
یادِ آن روز که آتش نفسم بند آورد
یاد آن روز که دل در غمِ دلدار گریست
چقدر سخت گذشت است به مردی که به خاک
پیش چشم همه در حلقه ی انظار گریست
دید آتش که کسی نیست بگوید بر ما
شعله زد بر دَر و در سوخت و تبدار گریست
در آتش زده بود و گل یاس و مادر
آنچنان خورد به دیوار که دیوار گریست
مثل چشمانِ من و چشم حسین و زینب
میخ بر سر زد و خون ریخت و خونبار گریست
حسن لطفی