خنده ی ختم رُسُل می شکفد از لب تو
روح عیسی به فلک، پر زند از «یارب» تو
چشم خورشید بُوَد، فرشِ ره کوکب تو
جان عالم به فدای تو و اُمّ و اَب تو
به هزار اسم خدا، ماه هزار انجمنی
پای تا فرق همه، حُسن خدایی، حسنی
باغ وحی از نفس پاک تو، جان می گیرد
مؤمن از مهر شما، خطّ امان می گیرد
صد چو داود به مدح تو زبان می گیرد
روح از گردش چشم تو روان می گیرد
ای دعا، شیفته ی شعله ی تاب و تب تو
تو که هستی که بُوَد دوش نبی، مرکب تو
حلم، یک شاخه گل از باغ بهشت خویت
خضر، یک تشنه، که بنشسته کنار جویت
مهر، یک ذرّه ی ناچیز، ز مهر رویت
ماه، یک سائل درمانده، به خاک کویت
اختران، جلوه گرفته همه از جلوت تو
آفتاب آینه دار حرم خلوت تو
جود، پیوسته به جود و کرمت می نازد
سرفرازی، به تراب قدمت می نازد
حرم کعبه، به بیت الحرمت می نازد
این مسیحاست، که بر فیض دمت می نازد
هر کجا ملک الهی ست بُوَد تربت تو
پس چرا شهر مدینه است پر از غربت تو؟
تو که سر، تا به قدم، آینه ی ذوالمننی
تو خودِ حُسن خدایی و حَسن در حَسنی
تو که در هر وطنی، شاهد هر انجمنی
به چه جرمی و چه تقصیر، غریب وطنی
دلت از زخم زبان، پاره شده، چون جگرت
کس ندانست و نداند که چه آمد به سرت
طفل بودی، که کتک خوردن مادر دیدی
اشک چشم پدر و داغ برادر دیدی
آنچه آمد به سر آل پیمبر دیدی
سالها، غربت و تنهایی حیدر دیدی
بود یک عمر فقط قوت تو، خون دل تو
چه توان گفت، که شد همسر تو، قاتل تو
بارها پاره شد ای یوسف زهرا، جگرت
ناسزا گفت، حضور تو، عدو بر پدرت
پیش رو، یار همه مار شده پشت سرت
ای بسا زخم، که زد دوست به دل، بیشترت
نه عجب گر ز غمت سنگ، به صحرا گرید
آب ها خون شود و ماهی دریا گرید
بارها، چرخ ستمکار تو را کُشت حسن
ماجرای در و دیوار، تو را کُشت حسن
غم بی دردی انصار، تو را کُشت حسن
به چه تقصیر دگر یار، تو را کُشت حسن
سال ها بر جگرت نیزه و شمشیر زدند
از چه اِی جان جهان، بر بدنت تیر زدند
دوست دارم که شبی، شمع مزار تو شوم
سوزم و نور فشان، در شب تار تو شوم
جان و دل باخته، بی صبر و قرار تو شوم
سر به دیوار نهم، زائر زار تو شوم
هر چه از سوز جگر ناله کنم زار زنم
نگذارند که یک بوسه به دیوار زنم
حَرَمت را، نه چراغ و نه رواق و نه در ست
زائر قبر تو، ماه است و نسیم سحر ست
قبر بی زائر تو، کعبه ی اهل نظر ست
لاله اش خون دل «میثم» خونین جگر ست
آه شیعه ست، که از خاک مزارت، خیزد
اشک مهدی ست، که بر تربت پاکت ریزد
غلامرضا سازگار