سفره بگشای دوباره که ملائک گیرند
آسمانها ز درت ریزه ی نان میگیرند
بر سر عرش خدا سایه ی لطف حسنی است
همه ی کون و مکان بی کرمت می میرند
سفره بگشای دوباره که ملائک گیرند
آسمانها ز درت ریزه ی نان میگیرند
بر سر عرش خدا سایه ی لطف حسنی است
همه ی کون و مکان بی کرمت می میرند
شانه گر دست تو باشد تار گیسو میشوم
دام و صیادم تو باشی بچه آهو میشوم
بسکه با نام شما افطار خود وا کرده ام
عاقبت روزی از این دیوانگی رو میشوم
ای کریم ِ دیار ِ تنهایی
خاک بوس ِ دَرَت شکیبایی
حسنی تو، حسن، حسن اما
بیشتر از سه بار زیبایی
تازه
وارد هستم و نا آشنا
با
کویر و بوی صحرا آشنا
عابری
بی توشه ای درمانده ای
خسته
و مسکین و از ره مانده ای
من خاکسار عشقم و من مجتبائی ام
من در مدار عشقم و من مجتبائی ام
عالم آمد به درت کاسه به تعداد گرفت
روزی اش را به خدا از تو به مازاد گرفت
در وصف ذات، صحبت ما احتیاج نیست
زیرا که در صفات خدا « احتیاج » نیست
باید به بال رفت و درآورد گیوه را
در بارگاه قرب تو پا احتیاج نیست
حق از زلال چشم تو ساغر درست کرد
از خاک پای تو دُر و گوهر درست کرد
چه سفره ای، چه کرم خانه ای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی
چه ازدحام عجیبی یقیناً آقا نیست…
…گدایی درِ این خانه کار آسانی
چراغ و چشم رسول خدا امام حسن
به جن و انس و ملک مقتدا امام حسن
هزار بارم اگر سر جدا شود، دستم
ز دامن تو نگردد جدا امام حسن