دشت نگاه او را، هرگز چمن ندارد
جز وحی سبز، این گل، رختی به تن ندارد
زیبایی نگاهش، از بس که غرق نور است
آیینه از بیانش، تاب سخن ندارد
گل بود و سبزه و عشق، در سفره وجودش
جز پاره های گل در، باغ بدن ندارد
انبوده درد خود را، در گوش صبر نالید
وقتی که دید تاریخ، صبر حسن ندارد
او ماند و سینه ای سرخ، در شعله هایی از سبز
تاب چنین تبی را، یک پیرهن ندارد
ای شعله دست بردار، از گیره های آتش
این خرمن خدایی، آتش زدن ندارد
پروانه دل ما، در عشق تا بسوزد
مثل تو هیچ شمعی، در انجمن ندارد
باقی است در دل دشت، از کوچ عشق، نوری
این یاس باغ یاسین، گر یاسمن ندارد
غلامرضا شکوهی