مهرت به کائنات برابر نمی شود
داغی ز ماتم تو فزون تر نمی شود
از داغ جانگداز تو ای گوهر وجود
سنگ است هر دلی که مکدر نمی شود
مهرت به کائنات برابر نمی شود
داغی ز ماتم تو فزون تر نمی شود
از داغ جانگداز تو ای گوهر وجود
سنگ است هر دلی که مکدر نمی شود
ای کاش حریم با صفایی داشتی
در شهر مدینه کربلایی داشتی
از تربت پاکت به سوی قبر نبی
بین الحرمین با صفایی داشتی
سفره بگشای دوباره که ملائک گیرند
آسمانها ز درت ریزه ی نان میگیرند
بر سر عرش خدا سایه ی لطف حسنی است
همه ی کون و مکان بی کرمت می میرند
شانه گر دست تو باشد تار گیسو میشوم
دام و صیادم تو باشی بچه آهو میشوم
بسکه با نام شما افطار خود وا کرده ام
عاقبت روزی از این دیوانگی رو میشوم
ای کریم ِ دیار ِ تنهایی
خاک بوس ِ دَرَت شکیبایی
حسنی تو، حسن، حسن اما
بیشتر از سه بار زیبایی
هر صبح و ظهر و شام عزادار مادری
تنها تویی که محرم اسرار مادری
دیگر تمام ، موی سر تو شده سفید
در کوچه ها هنوز تو غمخوار مادری
تازه
وارد هستم و نا آشنا
با
کویر و بوی صحرا آشنا
عابری
بی توشه ای درمانده ای
خسته
و مسکین و از ره مانده ای
این گدا مرحمت از دست شما می خواهد
سخت بیمار شده دل که شفا می خواهد
با صفا با تو صفا ، بی تو صفا بی معناست
بیت ویرانه ی من از تو صفا می خواهد
اگر کریم تویی مابقی گدا هستند
همیشه در طلبت دست بر دعا هستند
طبیب را چه نیازی ست، نسخه کافی نیست
تمام مردم این شهر مبتلا هستند
حتماً تو نیز جنس غمت فرق می کند
آشفتگی زلف خمت فرق می کند
محتاج دستهای کریمانه ات، کرم
از بس که شیوه ی کرمت فرق می کند