دیشب گذری کردم از کوچه ی میخانه
دیدم همه مستان را دیوانه ی دیوانه
ساقیِ بلاجویان شاداب و لبِ خندان
می داد به سرمستان پیمانه به پیمانه
دیشب گذری کردم از کوچه ی میخانه
دیدم همه مستان را دیوانه ی دیوانه
ساقیِ بلاجویان شاداب و لبِ خندان
می داد به سرمستان پیمانه به پیمانه
اینکه از زهر جفا جای به بستر دارد
طشتی از خون دل خویش برابر دارد
چشمهایش به در و منتظر آمدنیست
زیر لب زمزمه مادر مادر دارد
محتاج سفره ات همه حتی کریم ها
خوردند دانه از کرمت یا کریم ها
هر صبح عطر کوی شما می وزد به ما
مستانه می وزد به دل ما نسیم ها
مقیـم وادی غـربت، امـام غــم ها بود
غریب شـهر خودش نه! غریب دنیا بود
رهـا نمود کنیـزی به برگ ریحــانی
فدای جود و سخایش، چقدر آقا بود!
در نیمه های ماه بشارت رسیده بود
آقای سبز پوش کرامت رسیده بود
بالا گرفته بود زمین دست خویش را
چون لحظه های سبز اجابت رسیده بود
ابری شدم به نیت باران شدن فقط
مور آمدم برای سلیمان شدن فقط
باید ز گوشه چشم تو کاری بزرگ خواست
چیزی شبیه حضرت سلمان شدن فقط
باز از گریه ی من چشم شب تار گریست
چشم مهتاب به حالِ منِ بیدار گریست
تا که از سینه ی خود آه کشیدم آرام
دل سنگ آب شد و آب شرر بار گریست
سوختم از زهر و آبی غیر چشم تر نبود
جای شمعی آب گشته غیر خاکستر نبود
دل اگر شوق وصال دوست را در خود نداشت
کاسه ی زهر اینقدر شیرین و جان پرور نبود
حس این جمله چه زیباست: حسن را عشق است
نقش بر عرش معلاست حسن را عشق است
مادرش فاطمه بی تاب حسین است ولی
ذکر روی لب زهراست حسن را عشق است
دل را سپرده ایم به دست کریم ها
امروز نه، ز روز ازل از قدیم ها
ما خاک پای خادمتان هم نمی شویم
دلداده تو نوح و مسیح و کلیم ها