با تو خوشحالند در واقع پیمبر دوست ها
چون علی شادند و مسرورند حیدر دوست ها
شاعران از پارس می آیند ذیل طوطیان
پشت لبهای تو صف بستند شکر دوست ها
با تو خوشحالند در واقع پیمبر دوست ها
چون علی شادند و مسرورند حیدر دوست ها
شاعران از پارس می آیند ذیل طوطیان
پشت لبهای تو صف بستند شکر دوست ها
عالم آمد به درت کاسه به تعداد گرفت
روزی اش را به خدا از تو به مازاد گرفت
در وصف ذات، صحبت ما احتیاج نیست
زیرا که در صفات خدا « احتیاج » نیست
باید به بال رفت و درآورد گیوه را
در بارگاه قرب تو پا احتیاج نیست
هر قطره ای که وصل به دریا نمیشود
هر قامتی که قامت رعنا نمیشود
این حرف آخر است که اول می آورم
« هر یوسفی که یوسف زهرا نمیشود »
جز توسل چه کار باید کرد؟!
از ته دل هوار باید کرد
ما همه عبد و ربمان یار است
سجده بر پای یار باید کرد
به دل شعله ورم سایه ی دریا افتاد
عاقبت قرعه به نام من تنها افتاد
زهر هم سوخت به حال جگر سوخته ام
شعله شد آب شد و خون شد و از پا افتاد
تو یک نفس کشیدی و دم آفریده شد
با راه رفتن تو قدم آفریده شد
دنیا چه با عزیز دل بوتراب کرد؟
ابری رسید و خون به دل آفتاب کرد
کریم اهل مدینه کریم آل عشق
تو یک نگه بکن آقا به این نهال عشق
دلم فقط به تو دل بسته هرچه بادا باد
مرا رها بکن آقا ز قیل و قال عشق
نوکر حلقه به گوشیم و اسیر حسنیم
گره کور نداریم فقیر حسنیم