همرنگ پائیزى ولى فصل بهارى
سبزینه پوش خطّه ی زرین تبارى
جود و کرم بیرون منزل صف گرفتند
در کیسه آیا نان و خرمایى ندارى؟
جبریل پر وا کرده و با گردنى کج
شاید میان کاسه اش چیزى گذارى
وقت عبور از کوچه هاى سنگى شهر
آقا چرا بر دست خود آئینه دارى؟
در گرم دشت طعنه ها دل را نیاور
من که نمى بینم در اینجا سایه سارى
از خاطرات سرد و یخبندان دیروز
امروز مانده جسم داغ و تب مدارى
بر زخم هایى که درون سینه توست
هر شب، سحر با اشک مرهم مى گذارى
یک کربلا روضه به روى شانه ی خود
توى گلو هم خیمه اى از بغض دارى
تشتى که پاى منبر تو سینه زن بود
حالا چه راه انداخته داد و هوارى
دستم دخیل آن ضریح خاکى تو
شاید خبر از گمشده مرقد بیارى
وقت زیارت شد چرا باران گرفته
خیس است چشم آسمان انگار، آرى
من نذر کردم بعد از آنى که بمیرم
مخفى شود قبرم به رسم یادگارى
روح الله عیوضی