خورشید گرم ظهرهای آسمان هستی
تا صبح تا شب تا سحر پیشم بمان هستی
تو ممکن نا ممکنی های هر امکانی
در ناگهانِ نیستی ها ناگهان هستی
خورشید گرم ظهرهای آسمان هستی
تا صبح تا شب تا سحر پیشم بمان هستی
تو ممکن نا ممکنی های هر امکانی
در ناگهانِ نیستی ها ناگهان هستی
همرنگ پائیزى ولى فصل بهارى
سبزینه پوش خطّه ی زرین تبارى
جود و کرم بیرون منزل صف گرفتند
در کیسه آیا نان و خرمایى ندارى؟
سلام ای حُسن عالمتاب، ای روح سحر سیما
سلام ای آیه ی مظلوم، ای «غم سوره ی» زیبا
دلم از وحی نگاه تو مسلمان شده است
خم ابروی شما آیه ی قرآن شده است
من غزل از تو نگویم که کمیتم لنگ ست
از کرامات تو دعبل شدن آسان شده است
مست از غم توام، غم تو فرق می کند
محو توام که عالم تو فرق می کند
با یک نگاه می کشی و زنده می کنی
مثل مسیح، نه، دم تو فرق می کند
دیشب برای دفتر من همّ و غم شدی
بی حرف پیشِ مطلعِ حرفِ قلم شدی
باور نکرد نیست سرانجام در زمین
مهمانِ رسمی شب شعر خودم شدی
کجای عهد سقیفه شکسته شمشیرت؟
که با سکوت رقم خورده است تقدیرت
تمام ارث پدر چاه های بغض آلود
وَ استخوان عذاب آوری گلو گیرت
خنده ی ختم رُسُل می شکفد از لب تو
روح عیسی به فلک، پر زند از «یارب» تو
چشم خورشید بُوَد، فرشِ ره کوکب تو
جان عالم به فدای تو و اُمّ و اَب تو
آیا به گدای شهر جا خواهی داد؟
با دست خودت به ما غذا خواهی داد
بدتر ز جذامیان مریضی داریم
آیا تو به درد ما دوا خواهی داد
حساب می کنم امشب بزرگی کرمت را
در عرصه های خیالم مساحت حرمت را
به اذن حضرت باران ، به اذن مادرتان
نشسته ام که بگریم میان روضه غمت را