دستان تو، صد دست... نان، خرما... فقیران
هستند گرد سفره ات تنها فقیران
با پادشاهی گرد یک سفره نشستن ...
این را نمی دیدند در رؤیا فقیران
تا لحظه ای چشمان مستت را ببینند
در راه تو چشمند سر تا پا فقیران
حاتم بیاید روی پاهایت بیفتد
شاید پذیرفتی تو او را با فقیران
هر بار می بخشی و از بس ناشناسی
هر بار می پرسند نامت را فقیران
مانند تو کی پادشاهی چند نوبت -
تقسیم کرده هستی اش را با فقیران؟!
تنها دعای زیر لبهاشان همین است:
همسایه ات باشند آن دنیا فقیران
جانم بهای لحظه ای با تو نشستن
دستی بکش روی سر ما... ما فقیران
نان و نمک دادی، بپردازند ای کاش
حق نمک را روز عاشورا فقیران
حسن اسحاقی