صدای شر شر باران شعر می آید
کسی دوباره به ایوان شعر می آید
غزل، قصیده، نمیدانم، این که در راه است
چقدر ساده به دیوان شعر می آید
صدای شر شر باران شعر می آید
کسی دوباره به ایوان شعر می آید
غزل، قصیده، نمیدانم، این که در راه است
چقدر ساده به دیوان شعر می آید
کوله بار فرشته ها پر بود، از شب بی ستاره ی یک مرد
خانه می ساخت برسر خورشید، سایه های غریب این شبگرد
راه می رفت روی بستر شب، آشنایی که رنگ غربت داشت
چشم هایش شبیه یک روزن، آسمان را به شهر می آورد
وقتی سخن از مدینه، بعد از رسول خدا شد
احساس کردم دل من، از قالب جان جدا شد
در صلح نام تو کبوترها به آرامی
پر میکشند از شوق سوی هر در و بامی
حتی همای مهر و خوش بختی به نام تو
می افکند سایه به هر تنهای ناکامی
سکوت، زهر شد و در گلوی مجنون ریخت
دل شکسته ی لیلا از این مصیبت سوخت
ساقی نصیب ما دو سه جرعه شراب کن
مِی نوشمان کن و همه مان را خراب کن
با دل سخن بگو کمی از زندگانی ات
وز ماجرای خود دلمان را کباب کن
ای خنده ملیح به لب های تو عسل
ای ذره ذره خاک کف پای تو عسل
همه گفتند حسین و جگرم گفت حسن
سینه و دست و سر و چشم ترم گفت حسن
گوشم از بدو تولد به شما عادت کرد
مادرم گفت حسین و پدرم گفت حسن
هرکس که جدا از تو شد آقاشدنی نیست
قطره نشود خاک تو دریاشدنی نیست
راضی نشو بی گریه از اینجا بروم من
یلدای من اینطور که فرداشدنی نیست