خورشید گرم ظهرهای آسمان هستی
تا صبح تا شب تا سحر پیشم بمان هستی
تو ممکن نا ممکنی های هر امکانی
در ناگهانِ نیستی ها ناگهان هستی
خورشید گرم ظهرهای آسمان هستی
تا صبح تا شب تا سحر پیشم بمان هستی
تو ممکن نا ممکنی های هر امکانی
در ناگهانِ نیستی ها ناگهان هستی
همرنگ پائیزى ولى فصل بهارى
سبزینه پوش خطّه ی زرین تبارى
جود و کرم بیرون منزل صف گرفتند
در کیسه آیا نان و خرمایى ندارى؟
سلام ای حُسن عالمتاب، ای روح سحر سیما
سلام ای آیه ی مظلوم، ای «غم سوره ی» زیبا
کجای عهد سقیفه شکسته شمشیرت؟
که با سکوت رقم خورده است تقدیرت
تمام ارث پدر چاه های بغض آلود
وَ استخوان عذاب آوری گلو گیرت
خنده ی ختم رُسُل می شکفد از لب تو
روح عیسی به فلک، پر زند از «یارب» تو
چشم خورشید بُوَد، فرشِ ره کوکب تو
جان عالم به فدای تو و اُمّ و اَب تو
سائلی از تبار سلمانم
عاشقی اهل خاک ایرانم
مقتدایم تویی امام کریم
با تو در اوج برج ایمانم
تو کریمی و منم جیره خور احسانت
جان و جانان جهان، جان جهان قربانت
دل را سپرده ایم به دست کریم ها
امروز نه، ز روز ازل از قدیم ها
ما خاک پای خادمتان هم نمی شویم
دلداده تو نوح و مسیح و کلیم ها
دستان تو، صد دست... نان، خرما... فقیران
هستند گرد سفره ات تنها فقیران
با پادشاهی گرد یک سفره نشستن ...
این را نمی دیدند در رؤیا فقیران
خدا به طالع تان مُهر پادشاهی زد
به سینه ی احدی دست رد نخواهی زد
در آسمان سخاوت یگانه خورشیدی
تمام زندگی ات را سه بار بخشیدی